جدول جو
جدول جو

معنی زنده جان - جستجوی لغت در جدول جو

زنده جان
(زِ دَ / دِ)
نام قریه ای است در راه هرات قریب به غوریان. (از انجمن آرا) (آنندراج). دهی از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان کاشمر است که 852 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آزرده جان
تصویر آزرده جان
رنجیده، دلتنگ
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ / دِ یِ)
موج جام شراب. (غیاث اللغات). پرتو شراب. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
زنده گر. احیاکننده موتی. (آنندراج). زنده کننده. احیاکننده. محیی. (فرهنگ فارسی معین) :
که زنده کن پاک جان من اوست
بر آنم که روشن روان من اوست.
فردوسی.
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور، صور دوم در دهان ماست.
خاقانی.
پدیدآور خلق عالم تویی
تو میرانی و زنده کن هم تویی.
نظامی.
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهانگیر دشمن پراکنده کن.
نظامی.
- زنده کن آتش، مشتعل سازندۀ آن. روشن کننده آتش:
غازه کش چهرۀ گلهای باغ
زنده کن آتش دلها بداغ.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- زنده کن نام، نام آورکننده. از گمنامی بیرون آورنده. نگهدارنده و حافظ نام کسی یا خانواده ای:
منم ویژه، زنده کن نام اوی
مبادا بجز نیک فرجام اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
حیات دهنده. نگهدار. نگهبان. حافظ. حارس:
خداوند بی یار و، یار همه
بخود زنده و، زنده دار همه.
نظامی.
تو شدی زنده دار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک.
نظامی.
ای کمر بستۀ کلاه تو، بخت
زنده دار جهان بتاج و به تخت.
نظامی.
- زمین زنده دار، آبادکننده زمین. (آنندراج).
- زنده دار خانواده یا دودمانی، آنکه بقای خانواده یا دودمان بوجود او وابسته است:
زند گشتاسبی بجز تو که خواند
زنده دار کیان به جز تو نماند.
نظامی.
، هوشیار. بیدار. (ناظم الاطباء).
- زنده داران شب، کسانی که شبها را بیدار می مانند و آگاه و باخبرند. (ناظم الاطباء).
- شب زنده دار، کنایه از شب بیدار. (آنندراج). آنکه همه شب بیدار و هوشیار باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ دَ)
زنده گردیدن. حیات یافتن. نشر. نشور. از نو حیات یافتن. زنده گشتن:
حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم
آن کش نبود تخم چگونه فنا شده ست.
ناصرخسرو.
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است.
ناصرخسرو.
سعدی اگر کشته شود در فراق
زنده شود گر بسرش بگذری.
سعدی.
آن عزیزان چو زنده می نشود
کاج اینان دگر بمیرندی.
سعدی.
جان بدهند در زمان، زنده شوند عاشقان
گر بکشی و در زمان، بر سر کشته بگذری.
سعدی.
، در تداول، حق بازی پیدا کردن یک فرد. حق دخول در بازی پس از آنکه از پیش مرده یعنی باخته بود در الک دولک و غیر آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنده شدن آتش، کنایه از روشن شدن آتش. (آنندراج).
- زنده شدن امید، روا شدن حاجت بعد از یأس. (آنندراج) :
امیدمرده زنده به دشنام میشود
آه از دعای من که به مرگ اثر نشست.
ظهوری (از آنندراج).
- زنده شدن باد، کنایه از حرکت کردن و موج زدن باد. (آنندراج) :
چو صبح سعادت برآید پگاه
شوم زنده چون باد در صبحگاه.
نظامی (از آنندراج).
- زنده شدن چراغ، کنایه از روشن شدن چراغ. (آنندراج).
- زنده شدن دل، شاد و خرم شدن آن:
دل زنده میشود به امید وفای یار
جان رقص می کند به سماع کلام دوست.
اسدی.
- زنده شدن نام، دوام یافتن نام. جاودان شدن نام:
گر آید یکی روشنک را پسر
شودبی گمان زنده نام پدر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زِ دَ / دِ)
خوشنام. نیکنام. که نامش پایدار و جاویدان باشد. بلندآوازه:
کرد عتبی با کسائی همچنان کردار خوب
ماند عتبی از کسائی تا قیامت زنده نام.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
جاودان ماند کریم از مدح شاعر زنده نام
زین بود شاعرنوازی عادت و رسم کرام.
سوزنی (ایضاً).
باش ممدوح بسی مادح که ممدوحان بسی
زنده نامند از دقیقی و کسائی و شهید.
سوزنی (ایضاً).
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زِ دَ /دِ)
مرغ هزاردستان بود. (اوبهی). بمعنی زندباف که بلبل و مرغان خوش الحان باشند. (آنندراج). بلبل. (ناظم الاطباء). رجوع به زندباف و زندواف شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
آزرده خاطر
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام محلی کنار راه رشت به آستارا میان چهارشنبه بازار و پرسر، در 75000 گزی رشت
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
دهی از دهستان تحت جلگه است که در بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور واقع است و 593 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(پَ هَِ)
تقیه باشد. (حاشیۀ مثنوی چ علاءالدوله) :
گفت ترسایان پناه جان کنند
دین خود رااز ملک پنهان کنند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
بچه زا. ج، زنده زایان. بچه زایان. پستانداران. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنده دار
تصویر زنده دار
حیات دهنده، نگاهبان، حارس، حافظ، زنده دل، شاد و مسرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنده شدن
تصویر زنده شدن
از نو حیات یافتن، زنده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنده نام
تصویر زنده نام
خوشنام، نیکنام، جاویدان، بلند آوازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزرده جان
تصویر آزرده جان
آزرده خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنده زا
تصویر زنده زا
بچه زا جمع زنده زایان بچه زایان پستانداران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزرده جان
تصویر آزرده جان
آزرده خاطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنده یاد
تصویر زنده یاد
مرحوم، مرحومه
فرهنگ واژه فارسی سره
نیمه جان
فرهنگ گویش مازندرانی